درپشت چهار چرخه فرسوده ای٬ کسی
خطی نوشته بود :
(( من گشتم ٬ نبود ٬ تودیگر نگرد . نیست))
این ایه ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت وگشت ٬
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود مینشاندمش
در عرصه بگوی ومگوی میکشاندمش:
- در جستجوی آب حیاتی؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دنبال عشق؟ دوست؟
ما نیزگشتیم
و آن شیخ با چراغی هی گشت))...
آیا تو نیز چون او٬ انسانت آرزوست؟
ّ گرخسته ای بمان و اگر خواستی بدان
ما را تمام لذت هستی به جستجوست .
پویندگی٬ تمامی معنای زندگیست.
هرگز(( نگرد نیست )) سزاوار مرد نیست ..!
نظرات شما عزیزان: